سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این حکایت کاملاً واقعی است:

امروز (دوشنبه) رفته بودم ثبت نام پسرم در دبستان. مدیر مدرسه گفت چند وقت پیش یکی از دانش‌آموزان که پدر و مادرش هر دو پزشک متخصص هستند، آمد پیشم و گفت می‌خواهد خصوصی صحبت کند! رفتم کناری و خواستم حرفش را بزند. آن دانش‌آموز با کلی حیا و خجالت اجازه خواست که شب بیاید خانه ما! گفت اگر اجازه بدهید حتی در پارکینگ یا حیاط خانه شما بخوابم و صبح بیایم مدرسه! خیلی تعجب کردم و علتش را پرسیدم. گفت عصر که خانه می‌روم  تا شب هنگام خوابم پدر و مادرم نیستند و برایم پرستار گرفته‌اند. من نمی‌توانم این پرستار را تحمل کنم و مجبورم بروم داخل اتاقم خود را حبس کنم.

مدیر گفت به پدر و مادرش زنگ زدم و گفتم بیایند مدرسه. جالب این که هر دو عذر شلوغی مطب و کار آوردند. گفتم باید فوری خودشان را برسانند و باز هم عذر آوردند. در نهایت مجبور شدم دروغ بگویم تا بیایند. به آنها گفتم که پای پسرشان در فوتبال از چند جا شکسته و ما هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. باید هر چه سریع‌تر خود را برسانند! و سریع آمدند. ابتدا از دروغی که گفته بودم عذرخواهی کردم و در توضیحش گفتم چاره‌ای جز این کار نداشتم تا شما را بکشانم مدرسه!

مدیر گفت به این پدر و مادر گفتم که وضع روحی فرزندان یتیم از فرزند شما بهتر است. فکری بکنید!

خیلی از شنیدن این جریان متأثر و ناراحت شدم؛‌ نمی‌دانم چنین شتابان به کجا می‌رویم؟! ثروت و کار در خدمت انسان و خانواده است یا همه چیزمان را فدای ثروت و کار می‌کنیم؟! این آفت خطرناک، کم و بیش همه را درگیر کرده و کمتر کسی به فکر درمان است!


نوشته شده در  دوشنبه 91/3/8ساعت  9:39 عصر  توسط جواد پورروستایی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
درود بر اهالی ورزنه!
حرکت؛ درجا؟!
آخر دورویی!
ابهام ادبی
زور عجیب سوتیها!
عاقبت حکم تخریب؟!
چاه مجاز یا غیرمجاز؟!
درخواست افزایش ظرفیت!
افقهای جدید اشتغال بانوان!
پرسشگری خطرناک!
قحط الرجال
[عناوین آرشیوشده]